کودک پشت دریچه ها
نزدیک میشود
نزدیکتر
چشم هایت را
باز که میکنی .
کنار کتاب های کهنه و
قندیل های زمستانی
آرام می نشیند
زیر نگاه ما
زیر نگاه دست های گرم این رگه های تابستان
همین وقاحت تابستان .
آرام آرام
زبان که باز میکند
تعریف میکند
که چقدر بی حوصله بوده
چقدر دلتنگ آمدن .
از گردنبندهای بی دوام شهاب ها
ستاره های قطبی و
لالایی فرشتگان
از چشم های جوشان اساطیر
از دست های خسته ی آفریدگار
از عبور روح عقاب ها
آن قدر حرف میزند
که با همان لبخند همیشگی
حوصله ی هردومان را
سر می برد .
می گوییم :
" ساکت ! "
و او
با همان لبخند همیشگی
با سری به روی کتاب های کهنه و
قندیل های زمستانی
آرام آرام
به خواب می رود
و خواب می بیند
خواب هزار سال سرگردانی
میان مرداب های سبز
میان چشم های تیره ی آب های خاکستری
میان وحشت صدها هزار سال جاودانگی . . .
*
. . . چشم هایت را
میان گریه های مدام و
اخم های من
که می بندی
دور می شود
دورتر
کودک غمگین پشت دریچه ها .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
2 یادداشت :
سلام.از بابت اینکه گفتی اون جمله مال کی و کجا بود خیلی ممنون.:)وبلاگت هم مبارک باشه.
نمیدونم تازه است یا تو هم مثل من سابقه ارتکاب داری.به هرحال نوشتنت مبارک.
درمورد گیاهخوار بودن (یا شدن) هم عرضم به خدمتت که ما گیاهخوار نیستیم اما این بچه هه انگار از گوشت گریزونه.واسه همسن من بهش میگم گیاهخوار.
موید باشی
شعرتان قشنگ بود... خیلی ... مرا در چیزی یا چیزی را در من انداخت ...
در مورد روابط درست گفتید... گرچه دامن همه ی آدمها آلوده به اتهام فرسودگی روابطشان هست...
Post a Comment
خانه >>