راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب .
ما
بیرون زمان
ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گرده هایمان .
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است .
در مردگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده یی .
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده یی .
بیزارم . . .
از این همه صدا که رویاهایم را آشفته می کنند وقتی که خواب می بینم . کمی باران دلم می خواهد . کمی پاییز . کمی صدای خرد شدن برگ های درختان خشک ظهیرالدوله . کمی غرش کر کننده زاینده رود . کمی خواب حرکت دادن اشیا با نگاه دلم می خواهد . کمی مستی بکر تجربه نشده . کمی اولین نگاه ها , اشاره ها , مرگ ها . کمی پیاده روهایی که برف آمده باشد و من چتر گرفته باشم بالای سر شمشادهای کوچک و آدم برفی شده باشیم . کمی این که نباشی و ناگهان , میان ازدحام صف اولین نمایش چشم اندازی در مه , کاپشن قرمز پاییزیت را کشف کنم . کمی گم شدنت را می خواهم . کمی نبودنت را . که برگردم , سیگارهای خشک پدر بزرگم را دود کنم و شراب سفید کهنه اش را پنهانی با اشک هایم فرو دهم . کمی اولین شعرم را دلم می خواهد . کمی اولین انتظارهایم را . که شب از نیمه گذشته باشد و کنسرتو پیانوی بیست و بیست و چهار موتسارت گوش کنم و تاریکی خیال گریختن نداشته باشد . کمی پدر دلم می خواهد . که از خانه اش بیرونم کند و درد قلب بزرگش را حس کنم . کمی مرگ دلم می خواهد . کمی طناب . کمی قلاب آهنی چهل چراغ گرد گرفته . که اندام کوچکت را , با آخرین شعرهایت از سقف آویزان کند , و هیچ هم از جا کنده نشود , تا صدایی از آن سوی دنیا , با رگه هایی که خوب می شناسم , زمزمه کند : مرد . . .
پرسیده بود : خوشی ؟
سوال غلط بود وگرنه ساکت ماندنم به بغض لعنتی گلویم هیچ ربطی نداشت .
باید می پرسید : زنده ای ؟
تا با تمام مویرگ های پاره شده ی چشمم , زل می زدم به دست هایش , و می گفتم , که چه قدر , چه قدر , چه قدر , بیزارم . . .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
6 یادداشت :
چشم اندازی در مه ..... منو بردی به یه روزهای قشنگ .... د.ر .... ساکت .... گرم ....
بی هیچ خنده ای
...
می بینی
همه چیز پیش از انکه به دست اورده شود
پژمرده میشود
فراموش میشود
...
این روزا دلم خیلی گرفته
حرفام هی به باد فراموشی میرن
قبل از خودم
و کمی بیشتر؟آنچه گفتی آنچه نا گفتنی پنهان شد
injoori hame chiz be kamet talkh mishe
faghat!
inja,lajan zaar...
دلتنگ پاييزي و نسيمي خنك كه صورتت را نوازش دهد و شوف ديدن تئاتري كه ماها منتظرش بودي و شوق ديداري دوباره..نوشته هايت بوي پاييز 82 را مي دهد...راستي من دوباره خواب ديدم و اينبار خواب برف..برف آمده بود وهمه جا سپيد پوش
Post a Comment
خانه >>