و چهار خط ممتد , از خون و ستاره های فراموش شده , پا به پاهایت پیش می آیند . کشت زار های بی حاصل استخر و دیلمان و نهاوند تشنه اند هنوز . کلمه ای نگفته است کسی , که شعله های وحشی اسبان اورشلیم , سرکش ترین زنان را چگونه طلسم شده به همراه برده اند .
" آب می خواهم برادر , کمی آب . . . "
و دست هایت جز رد خون چهار انگشت بر دیوار هیچ خطی نخوانده اند . غروب بوده حتما که هیچ کسی میان کوچه باغ های نیشابور سرش را به روی کاسه ی کوچکش گذاشته , نمرده است . تنها مسیر خاموش شمشیرها و دشنه ها , اندام وسوسه انگیز زیباترین دختران را پنهان نمی کنند . از ابتدای سر انگشت ها , با ناخن های کوچک آرام , و اشاره های محو عیلامی به در و دیوار که این یکی یعنی : عشق . . .
" هنوز نه . التماس می کنم . وقتش نیست آخر . . . "
قرار بوده این آخری , تاره های آبی آب را , به دست کارگران خسته ی تخت جمشید برساند . با نگاه های هوش ربای پارسی , و لبخند های شهر آشوب آرامی . آن یکی . . . نه آن دیگری , می خواسته ساقی باشد همیشه . که تاکزاد پاک آتشناک را , از صراحی ها به جام ها , و از جام ها به دست ها برساند . ملکه ی مستی . که با جامه های بافته از ابریشم و حریر سر انگشت هایش , پیش از آخرین جرعه میان تصویری محو و مبهم و مه آلود , کناره ی رنگ پریده ی صورتت را لمس کند , و این یکی را به یاد داری هنوز , که چطور همیشه در بستر , خیال بانوی برگزیده ی پرهیزگار را , میان رشته های سیاه موهایش به هم می بافت .
" دست هایت را کوتاه می کنم . لعنت تمام خدایان . . . "
و غروب باید باشد , غروب . شهر خدایان , پوشیده از مه و خاکستر , خیال هزار هزار پیامبر بنی اسراییل را , از ذهن تیره ی کندش عبور می دهد . دختران باکره ی تاکستان ها , اندام وسوسه انگیز شیار شیارشان را , به باد های آبستن غبار تسلیم کرده اند , و تو در سکوت هزار هزار ساله ات , سال هاست که مرده ای .
" دست هایش . . . "
و چهار خط ممتد , از خون و ستاره های فراموش شده , جا مانده از چهار انگشت روشن کوچک , پا به پای مرگت , پیش می آیند . غروب باید باشد . غروب . . .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
6 یادداشت :
و چهار خط ممتد
كه ديگر اين راه را ادامه نداد و باز ايستاد
اما
جام ها را از دستش نگيرد
داشتم می خواندمش همان طور که هر روز اخبار را می شنوم.داشتم میخواندمش همان طور که هر روز فیلم هایش را می بینم.داشتم می خواندمش هیچ... نه تصویری می دیدم و نه حرفی نه سخنی.چهار رد خون از روی پیشانی ام به انگشت هایم چکید...
خیلی تاثیر گذار بود.
چه کنیم
با این همه غروب
با دستهایش
...
چه کنیم
va man....toie inhame garma..delam vase garmie dasttash tange...tange
shetab kon! dasht,hame,dasht... rood, bi rood...khesh kheshe pelle haye door-o deraaz...tani ghargh dar khoon-o aragh...mikh bar mikha. ranj dar del... sh sh sh... mishenavi?
دستهايش .. با اين دستهاي مقدس و عزيز چه بايد کرد.
Post a Comment
خانه >>