قرار نبوده که اینجا باشد شاید . قرار بوده یک روز عصردرگرمای بی ترحم سواحل اسپانیا جان بدهد . یا زن اسکیمویی باشد که به فاتحان تقدیمش می کنند . یا حتا پروانه ی کوچک تک رنگی با بال های سوراخ سوراخ مندرس , که جسدش را روزی , میان برگ های پاییزی پیدا کرده بودیم . همه ی این ها اما هست و نیست . همین است شاید که می گویم قرار نبوده اینجا باشد . دست هایش را , این طور آرام که در سکوت تکان می دهد و لبخند می زند . . .
هنوز گمان نبرده ام که لال است . پیداست فهمیده لااقل , که الان وقت حرف زدن نیست . شاید کمی پیشتر داشته حرف میزده که اخمی , چشم غره ای , نگاه کثیف دل آزاری , صدایش را بریده , و این طور میان زمین و هوا معلق نگهش داشته . از کجا معلوم ؟ با همین طور مبهوت نگاه کردن هم که نمی شود فهمید . بوی رطوبت اقیانوس هم ندارد که بشود یاد برف و بدن های برنزه و لغزندگی سپیدارها افتاد . گیرم که چند خراش ساده ی کوچک هم این گوشه آن گوشه ی پاهای سنگیش افتاده . حالا این یعنی که مثلا سردش است و باز تنش درد گرفته و دلش سخت هوای راه رفتن روی برگ های سرخ و زرد را کرده ؟ هنوز گمان نبرده ام . . .
چیزی که هست همین است که همه چیز کامل است . حلقه ی مردان آلوده ی چشم تنگ , لبخند نقاشی شده و لاله ی ظریف گوش راست . قرار است عبور کنیم . او سرش را به آن طرف بگرداند که یعنی ندیدمت . و من بغضم را فرو بدهم , دست هایم را در جیب مشت کنم , ترانه ی کوچک زمستانیم را بخوانم , و بگذرم .
رنگ تنت رنگ مسی
نه رنگ پوست هر کسی . . .
گفته بودم که همه چیز کامل است . همین که از پیش چشم هایم نا پدید شود , همین که با برگزیده ترین مردان تنگ چشم به سفری کوتاه برود , همین که خراش های جا به جای پاهایش چند برابر شود , می شود نشست , و بی اعتنا به سکوت و سرما و ساحل های دوردست , به تصویر هایی فکر کرد که دستان یخ زده اش , آن طور با آرامش , میان هوای کثیف دود زده , انباشته از چرک چشم ها , می کشیدند . . .
گفته بودم که . چیزی هنوز در این تن فروشی ها هست که نمی فهمم . چشم هایش را , حرکات ریز دور از دست لب هایش را , و گوش ظریف راستش را , که به یاد می آورم . . .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
6 یادداشت :
salam , man hamishe hers mikhoram az in range safhat , nemishe khond , majboram ya select konam , ya copy !
مادرش پرسید : چرا جان ، چرا؟ چرا اینقدر دشوار است که مثل سایر اعضای گروه باشی جان؟ چرا پرواز در ارتفاع را به پلیکان ها و آلباتروسها واگذار نمیکنی؟چرا غذا نمیخوری؟ پسرم، تو به مشتی پرواستخوان بدل شده ای !...
همیشه چیزی هست که نمی شود و نشود فهمید، که شاید همین هست که باز می کشاند آدم را که دوباره سراغ بگیرد از آن که زمانی به خودت قول داده ای نروی و نبینی. مثل یک کنجکاوی که همان بار اول انگار می دود جایی زیر پوستت وبعد دیگر هست، همیشه هست، که نمی شود فهمید و می کشاندت...
فقط میشه گفت هوووووم
خسته بودم ... وبلاك ات رو باز كردم و گفتم يكي رو مي خونم فعلا بسه ... خوندمش ... گفتم قشنگ بود برا امشب بسمه!
البته آلزایمر که نه انشاالله...
مربوط به آن کتاب هاست شاید و آن آب دعا...
خوابگردی و خواب ها آنوقت کجای این 01 است...
می بینید وبلاگ های شما از دست ما در نمی رود قربان...
Post a Comment
خانه >>