Thursday, February 08, 2007

 

چرا همه‌ی حرف‌هایمان را یکریز و یکجا نمی‌زنیم
تا بعد چند سال زندگی کنیم
از تکه ـ تکه حرف‌زدن
خوابیدن و بیدارشدن خسته شده‌ام *


و گریزی نیست . چیزهایی در زندگی ، طلسم است . سیاه یا سپید فرقی نمی کند . همین که کمی از چشم و دست و دلت را حرامشان کرده باشی کافیست . همین که چند یا چندین روزت را تا خود خود غروب به خونابه و نکبت کشیده باشند یا چند یا چندین شبت را تا خود خود صبح پر از چشم های سیاه ناخوانده و بوی مه دریای شمال کرده باشند .همین که پیش زخم های اساطیریشان میان نمک غلت زده باشی یا پابه پای خسته ی پینه بسته شان به ریش های تنک ابدیت خندیده باشی . همین که وقتی از وقت ها از خواب پریده باشی و به دیوار تنگ کوتاه اتاقت زل زده باشی و با دشنام های عاشقانه بوی غریب تنشان را در تاریکی حس کرده باشی . همه ی همین هاست که طلسم را طلسم می کند و ما را فرزندان قابیل . نیست ؟
آدم هایی را می شناسم که طلسم هایشان را قاب دیوار اتاق پذیراییشان کرده اند ، یا گلدان کوچک جلو آینه ی دستشوییشان ، یا حتا فندک رومیزی اتاق خوابشان . آدم هایی را می شناسم که طلسم هایشان را روی بساط جمعه بازار ها پهن می کنند ، یا کسانی را که مثل یک زخم کهنه پیش چشم رمال ها و پااندازها و شیادها هی باز و بسته شان می کنند ، یا کسان دیگری را ، که تمام تمام طلسم پوشیشان وقت های مستی و راستی از دست می رود . آدمیم دیگر . نه ؟
این زمستان کمی بیشتر از پیش به این چیزها فکر می کنم . به طلسم هایی که داشته ام و حرامشان کرده ام ، یا دارم و روی دست دلم مانده اند . فکر می کنم که با این همه طلسم مرده و زنده چه می شود کرد ؟ ماندنی ها را چطور می شود دور از دست ها و چشم های مزاحم نگاه داشت و رفتنی ها را چطور بی ترس سال ها هم سلول شدن با جنازه شان می شود بدرقه کرد ؟ آسان نیست . باور کنید . دست کم گرفتن طلسم ها دیده ام که چه به روز آدم میاورد .
گاه می گویم شاید قرار است طلسم بی رقیبی باز مانند آن روزها از جایی ، روزنه ای ، زخمی ، ناگهان زبانه بکشد و مهار تمام این آشفتگیها را و خودم را میان دست های رنگ پریده اش بگیرد ، یا شاید قرار است باز شعر بخوانم که سایه بان آرامش ما ، ماییم ، و جان بکنم که از میان این پراکندگی های مطلق متنافی نظمی بیرون بکشم ؟ یا قرار است در به در کوچه ها را گز کنم که به لحظه ای ، آدمی ، سایه ای بر بخورم ؟
و جواب همیشه ساده است : نمی دانم . آدمیم دیگر . نه ؟ همین چیزهاست که طلسم ها را طلسم می کند : دور و درد آور و انقیاد نا پذیر ، و ما را آدم می کند : مجنون و خودآزار و هذیان گوی ، و وادارمان می کند که در انتهای تمام مستی ها هم هیچ گاه ازیاد نبریم که فرزندان قابیلیم ، فرزندان میمون بزرگ ، و بارکش تحمل ناپذیر ترین طلسم دنیا . طلسمی ، که خودمان هستیم ، و از آن هیچ گریزی ، نیست .


* شهرام شیدایی – آتشی برای آتشی دیگر

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

5 یادداشت :

Anonymous Anonymous :

خيلي وقت ميشه اينجا نيومدم
همه چي اينجا عوض شده
دير اومدم
خونه جديد مبارك

19:17  
Blogger PaRaDa :

age hameye harfamun ro ye ja bezanim divune mishim...
khabha hamishe in ghadr ha ham sade nsitan...
hamishe fek kardan be chizhaye ke gozashte va haroom shode ayandamun ro mobham tar mikone!

08:17  
Anonymous Anonymous :

من چند روز پیش این مطلب رو خوندم و این نوشته تونست توی ذهنم بشینه و باعث بشه که خوب بهش فکر کنم و برای بقیه هم بگم ...قسمت اولش رو خیلی دوست دارم!

01:12  
Anonymous Anonymous :

جانا
سخن از زبان ما میگویی

02:48  
Anonymous Anonymous :

همین و بگو...اصلا چرا؟؟؟

10:30  

Post a Comment

خانه >>