سگ آندلسی را که می دیدیم . . . چشم اندازی در مه را که می شنیدم . . . یادم آمد سالن عصر جدید را و 4 بار پشت هم دیدنش را . گریه کردنمان را . دیوانه شدنمان را . روزهایی را که یک نسخه ی بتاماکس یا وی اچ اس همشهری کین یا زن نازنین یا توت فرنگی های وحشی گنج بود . روزهایی که تنها فرصت دیدن رنگ انار ساعت دوازده تا سه ی نیمه شب بود در سالنی که شاید تنها ده نفر پرش می کردند . روزهایی که تکرار ناپذیرند . . .
زیاد فکر کرده ام به حالت نسل گذشته که در دوران پیش از تلویزیون زندگی می کردند . یا نسل گذشته تر از آنان که دوران طلایی سینمای صامت را دیده اند . و بعد نسل امروز که توده ی نسخه های ندیده ی دی وی دی عجیب ترین فیلم های تاریخ سینما افتخارشان است . نسلی که حتا بسیاری از دانشجویان سینما یش هم مبتلا به همین بیماری هستند . دانشکده را که می بینم . . .
دوران ما دوران اسطوره زداییست . اما از سینما بدون این جنبه ی آیینی – اسطوره ای چه چیزی باقی می ماند به جز همان تسلسل ابلهانه ی صدا و تصویر که در تلویزیون هست ؟ شاید کمی پیر شده ایم . شاید روزگارمان گذشته . شاید چیزهایی هست که نمی فهمیم . اما برای من هنوز وقتی چشم اندازی در مه را می بینم , مهمتر از کشف رمزها و خرده رمزها , مهمتر از نقد و تحلیل ساختاری – محتوایی , و مهمتر از انتقاد به آنجلوپولوس _ که اگر این کار را که من می گویم می کرد بهتر بود ! - , جادوییست که این فیلم به من هدیه کرده است . جادویی که شاید سرنوشت تمام کار و زندگی سال های بعدیم را مشخص کرده است . برای من هنوز سینما , سینماست . . .