Monday, July 31, 2006

 

" دست هایش . . . "
و چهار خط ممتد , از خون و ستاره های فراموش شده , پا به پاهایت پیش می آیند . کشت زار های بی حاصل استخر و دیلمان و نهاوند تشنه اند هنوز . کلمه ای نگفته است کسی , که شعله های وحشی اسبان اورشلیم , سرکش ترین زنان را چگونه طلسم شده به همراه برده اند .
" آب می خواهم برادر , کمی آب . . . "
و دست هایت جز رد خون چهار انگشت بر دیوار هیچ خطی نخوانده اند . غروب بوده حتما که هیچ کسی میان کوچه باغ های نیشابور سرش را به روی کاسه ی کوچکش گذاشته , نمرده است . تنها مسیر خاموش شمشیرها و دشنه ها , اندام وسوسه انگیز زیباترین دختران را پنهان نمی کنند . از ابتدای سر انگشت ها , با ناخن های کوچک آرام , و اشاره های محو عیلامی به در و دیوار که این یکی یعنی : عشق . . .
" هنوز نه . التماس می کنم . وقتش نیست آخر . . . "
قرار بوده این آخری , تاره های آبی آب را , به دست کارگران خسته ی تخت جمشید برساند . با نگاه های هوش ربای پارسی , و لبخند های شهر آشوب آرامی . آن یکی . . . نه آن دیگری , می خواسته ساقی باشد همیشه . که تاکزاد پاک آتشناک را , از صراحی ها به جام ها , و از جام ها به دست ها برساند . ملکه ی مستی . که با جامه های بافته از ابریشم و حریر سر انگشت هایش , پیش از آخرین جرعه میان تصویری محو و مبهم و مه آلود , کناره ی رنگ پریده ی صورتت را لمس کند , و این یکی را به یاد داری هنوز , که چطور همیشه در بستر , خیال بانوی برگزیده ی پرهیزگار را , میان رشته های سیاه موهایش به هم می بافت .
" دست هایت را کوتاه می کنم . لعنت تمام خدایان . . . "
و غروب باید باشد , غروب . شهر خدایان , پوشیده از مه و خاکستر , خیال هزار هزار پیامبر بنی اسراییل را , از ذهن تیره ی کندش عبور می دهد . دختران باکره ی تاکستان ها , اندام وسوسه انگیز شیار شیارشان را , به باد های آبستن غبار تسلیم کرده اند , و تو در سکوت هزار هزار ساله ات , سال هاست که مرده ای .
" دست هایش . . . "
و چهار خط ممتد , از خون و ستاره های فراموش شده , جا مانده از چهار انگشت روشن کوچک , پا به پای مرگت , پیش می آیند . غروب باید باشد . غروب . . .

Tuesday, July 25, 2006

 

در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب .
ما
بیرون زمان
ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گرده هایمان .
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است .
در مردگان خویش
نظر می بندیم
با طرح خنده یی .
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده یی .



بیزارم . . .
از این همه صدا که رویاهایم را آشفته می کنند وقتی که خواب می بینم . کمی باران دلم می خواهد . کمی پاییز . کمی صدای خرد شدن برگ های درختان خشک ظهیرالدوله . کمی غرش کر کننده زاینده رود . کمی خواب حرکت دادن اشیا با نگاه دلم می خواهد . کمی مستی بکر تجربه نشده . کمی اولین نگاه ها , اشاره ها , مرگ ها . کمی پیاده روهایی که برف آمده باشد و من چتر گرفته باشم بالای سر شمشادهای کوچک و آدم برفی شده باشیم . کمی این که نباشی و ناگهان , میان ازدحام صف اولین نمایش چشم اندازی در مه , کاپشن قرمز پاییزیت را کشف کنم . کمی گم شدنت را می خواهم . کمی نبودنت را . که برگردم , سیگارهای خشک پدر بزرگم را دود کنم و شراب سفید کهنه اش را پنهانی با اشک هایم فرو دهم . کمی اولین شعرم را دلم می خواهد . کمی اولین انتظارهایم را . که شب از نیمه گذشته باشد و کنسرتو پیانوی بیست و بیست و چهار موتسارت گوش کنم و تاریکی خیال گریختن نداشته باشد . کمی پدر دلم می خواهد . که از خانه اش بیرونم کند و درد قلب بزرگش را حس کنم . کمی مرگ دلم می خواهد . کمی طناب . کمی قلاب آهنی چهل چراغ گرد گرفته . که اندام کوچکت را , با آخرین شعرهایت از سقف آویزان کند , و هیچ هم از جا کنده نشود , تا صدایی از آن سوی دنیا , با رگه هایی که خوب می شناسم , زمزمه کند : مرد . . .


پرسیده بود : خوشی ؟
سوال غلط بود وگرنه ساکت ماندنم به بغض لعنتی گلویم هیچ ربطی نداشت .
باید می پرسید : زنده ای ؟
تا با تمام مویرگ های پاره شده ی چشمم , زل می زدم به دست هایش , و می گفتم , که چه قدر , چه قدر , چه قدر , بیزارم . . .

Friday, July 14, 2006

 Shine on you crazy diamond





یک

. . . پدروی سالخورده . عکس ها را به پاکوی کوچک نشان می دهد . . .
پاکو : شما و پدرم خیلی جوون بودین .
پدرو : اون روزها همه جوون بودن پسرم . . . *



دو ( part 1 , part 2 )

Remember when you were young

You shone like the sun

Shine on you crazy diamond

Now there's a look in your eyes

Like black holes in the sky

Shine on you crazy diamond

You were caught on the crossfire Of childhood and stardom

Blown on the steel breeze

Come on you target for faraway laughter

Come on you stranger, you legend, you martyr, and shine

You reached for the secret too soon

You cried for the moon

Shine on you crazy diamond

Threatened by shadows at night

And exposed in the light

Shine on you crazy diamond

Well you wore out your welcome With random precision

Rode on the steel breeze

Come on you raver, you seer of visions

Come on you painter, you piper, you prisoner, and shine

*

Nobody knows where you are

How near or how far

Shine on you crazy diamond

Pile on many more layers And I'll be joining you there

Shine on you crazy diamond

And we'll bask in the shadow Of yesterday's triumph

And sail on the steel breeze

Come on you boy child, You winner and loser

Come on you miner for truth and delusion, and shine

سه

سید برت مرد . به همین سادگی .

* اسب کهر را بنگر

Friday, July 07, 2006

 ترانه ی بعل

چه زیباست محبوب من . . . *


سیگار را از گوشه ی لبش بر میدارم . دستم می لرزد . این طور وقت ها همیشه انگشت های اشاره ام کمی خونی می شوند . از رنگ سرخ سرخ لبهایش است شاید . نفس هایش بریده بریده است . معده اش درد گرفته لابد باز که هذیان می گوید . دستش را می گیرم . آرام آرام , با لمس نوک ترک خورده ی انگشت های پایش , تا لب پنجره می آید . یاد گرفته ام دیگر , که همین جا همیشه دست چپش را روی پهلویم بگذارم . لازم نیست فاصله بگیرم لابد که دورم نمی کند . فایده ای ندارد اینجا ایستادنم هرچند . تنها بوی مستیمان همیشه به هم می آمیزد . وگرنه سرفه های کوتاه من کجا و نمناک شدن بن موهای سیاه شبانه اش کجا . وای که باد هم بیاید , وای که آسمان هم کمی ابری باشد , و وای که پیش از آمدنش با بوی تلخ عطر زمستانیش راهم را هم گم کرده باشم . شما باشید دوام میاورید ؟
کمی , حتا همین قدر آهسته هم که نوشیده باشم , باز جای خالی دست هایم روی گردنش می ماند . و می فهمد لابد , که با چشم های بسته ی بسته , موهای سیاه سیاهش را , جلوی چشم هایم با ملودی ستایش بعل , ساحره وار به سمت ماه تکان می دهد . نمی بینم که . خودش همیشه تعریف می کند , که چطور چشم هایش باز بینا می شوند , اخترک های سوخته باز سجده اش می کنند , و ال , خدای خدایان , باز با لمس انگشت های کشیده اش , مه بالا آمده را , از چپ و راست چاکرای ساهاسرایش پراکنده می کند . یاد گرفته ام دیگر , که رقص ادامه خواهد داشت تا از پا بیفتد . سرش را که روی شانه ام گذاشت , از تیر کشیدن دست چپم , می فهمم که وقتش رسیده است . با انگشت های اشاره ی خونی و نفس های داغ , پنجره را می بندم . دست هایش را از پهلویم دور می کنم . درست روی نوک انگشت ها , تا کنار سیگارهای نیم سوخته قدم می زنم , و می نشینم .
کافیست تا صبح دوام بیاورد . آن وقت باز وقت سر زدن آفتاب , دخترکی را کنار پنجره خواهم داشت , که چشم هایش هیچ نمی بینند , و بوی عطر تلخ زمستانیش , راهزن تمام بندگان خداوندگار خدا , بعل بزرگ است . نمی بیند که . خودم همیشه تعریف می کنم . که چطور خیره خیره جام های نیم خورده ی شراب سرخ را به دیوار می کوبد , خورشید را نفرین می کند , و پنجه های کشیده اش , بیهوده شانه های خسته ام را جستجو می کنند .
کافیست تا شب دوام بیاورم . آن وقت باز درست وقت غروب , خداوندگار خدا , بعل بزرگ , اتاقی خواهد داشت , راهبی , و ساحره ای . اتاقی , با پنجره های گشوده رو به مهتاب , موهای سیاه سیاه , و انگشت های اشاره ی خونی . نمی بیند که . من تعریف می کنم . شما باشید دوام می آورید ؟


* کتاب مقدس – غزل غزل های سلیمان