Thursday, June 29, 2006

 C'est bon

"موسیو , فقط یک پیک اضافه تر . . . "
من هیچ وقت نگفته ام , وخوب است که جایی داشته باشی برای وقت هایی که لایق هیچ چیز غیر کشتن و دور ریختن نیستند . وقت هایی که میز کوچک تک نفره یی با چوب گردوی قهوه ای و روکش سفید کنگره دار داشته باشد و صندلی های کهنه ی لهستانی و پنجره های دود گرفته ای که آدم را یاد داستان های گورکی بیندازد و همسایه های آواره ای که تاریخ ادبیات جهان را به یادت بیاورند .
"موسیو , قول می دهم که آخری باشد , قول , خوب ؟ "
خوب است که با سرزندگی پیک های اول یا سرگیجه ی مختصر جرعه های آخر مارکز را دوره کنی لا به لای تکان های محو پاهای دوره گردی که دو میز آن طرف تر نشسته , یا سلین را , میان انعکاس نور تند چراغ گرد گرفته , روی شیشه های عینک پنسی پسرک تازه بالغی که کنار میزش , در گوشه ی آن طرفی , هی قدم می زند , یا بورخس را , میان خش خش دامن و لرزش دست و رنگ پریده ی دختری , که فرانسه را با لهجه ی آلزاس – لورنی حرف می زند , و کلماتش از کمی مانده به نیمه شب , هی میان زنگ گوش هایت کش می آیند .
" موسیو , فقط یکی , موسیو . . . "
من هیچ وقت جواب نمی دهم , و موسیویی که هیچ وقت نبوده که روبروی دخترک بایستد , با اخمی انگار نگاهش می کند . دخترک چیز بدی نیست . هرچند کناره ی ساتن سیاه دامنش همیشه پوشیده از گل پیاده روهای خاکی دوطرف میزهاست . هرچند تکیه کلام های کشدارش آخر شب ها بدجوری توی ذوق می زند , و هرچند عشوه های ناشیانه اش , هیچ ربطی به فضای سرد ساکت بین میزها ندارد , اما چیزی همیشه میان موسیو گفتنش هست که آدم را دیوانه می کند .
" موسیو . . . "
آن قدر که آرزو می کنی گاهی , که کاش موسیو مثل آن روزها هنوز دیده می شد , و دست های خسته ات از سر بی حوصلگی اشاره ی نامفهومی به شب پره ها می کردند و جواب می دادی :
" . . . آخری باشد این یکی , خوب ؟ "
و دخترک لبخند ابلهانه ای می زد , سرش را کج می کرد و از گوشه ی لبهای خشکش می شنیدی که :
" خوب . . . "
خوب است که موسیو , هنوز مثل آن روزها , ساقی باشد و برای خودش و دخترک پیک آخر را سبک تر بریزد , و گیلاسش را برداری , و به سلامتی چشم های تیره ی دخترک بالا بروی , و صورت کوچکش را که در هم رفته با لبخند نگاه کنی , تا باز تکرار کند :
" موسیو , فقط یک پیک اضافه تر , فقط یکی . . . "
و من هیچ وقت نگفته باشم , و خوب باشد داشتن جایی , برای وقت هایی که به هیچ دردی غیر کشتن و دور ریختن نمی خورند . وقت هایی با میزها و صندلی های لهستانی , پنجره های دود گرفته , رومیزی های سفید کنگره دار , چراغ های گرد گرفته , مارکز , سلین , بورخس , و دخترکی که خش خش دامن و لرزش دست ها و لهجه ی آلزاس- لورنیش به یادت بیاورد که هنوز هم دراین دنیا , چیزهای قشنگی , پیدا می شوند . خوب است . . .

Sunday, June 25, 2006

 

برای تو , سال ها پیش از آن که بیایی . . .


کودک پشت دریچه ها
نزدیک میشود
نزدیکتر
چشم هایت را
باز که میکنی .
کنار کتاب های کهنه و
قندیل های زمستانی
آرام می نشیند
زیر نگاه ما
زیر نگاه دست های گرم این رگه های تابستان
همین وقاحت تابستان .
آرام آرام
زبان که باز میکند
تعریف میکند
که چقدر بی حوصله بوده
چقدر دلتنگ آمدن .
از گردنبندهای بی دوام شهاب ها
ستاره های قطبی و
لالایی فرشتگان
از چشم های جوشان اساطیر
از دست های خسته ی آفریدگار
از عبور روح عقاب ها
آن قدر حرف میزند
که با همان لبخند همیشگی
حوصله ی هردومان را
سر می برد .
می گوییم :
" ساکت ! "
و او
با همان لبخند همیشگی
با سری به روی کتاب های کهنه و
قندیل های زمستانی
آرام آرام
به خواب می رود
و خواب می بیند
خواب هزار سال سرگردانی
میان مرداب های سبز
میان چشم های تیره ی آب های خاکستری
میان وحشت صدها هزار سال جاودانگی . . .

*

. . . چشم هایت را
میان گریه های مدام و
اخم های من
که می بندی
دور می شود
دورتر
کودک غمگین پشت دریچه ها .