Saturday, March 03, 2007

 


ساده است . به نقدها و نوشته ها و حرف های کسانی که دچار شیفتگی سینما نیستند اعتماد ندارم . موسیقی چشم اندازی در مه را می شنیدم که یادم آمد . کسانی که روبروی فیلم ها گاهی بغض گلویشان را نمی گیرد , گاهی قهقهه نمی زنند , گاهی دست هایشان , دلشان جمع نمی شود . همین است شاید که در عین جالب بودن هیچ وقت نوشته های نشانه شناسان صرف سینما – کریستین متز و بقیه – چندان چنگی به دلم نزده است . سینما ماده ی شیمیایی نیست که فقط تجزیه اش کنی . پدیده ی اجتماعی نیست که فقط تحلیلش کنی . سینما هم معشوق است هم همسر . باید هم عاشقانه دوستش داشته باشی هم عاقلانه درکش کنی . باید احترامش را نگه داری . احترام خاطراتش را . خاطراتت را . . .
سگ آندلسی را که می دیدیم . . . چشم اندازی در مه را که می شنیدم . . . یادم آمد سالن عصر جدید را و 4 بار پشت هم دیدنش را . گریه کردنمان را . دیوانه شدنمان را . روزهایی را که یک نسخه ی بتاماکس یا وی اچ اس همشهری کین یا زن نازنین یا توت فرنگی های وحشی گنج بود . روزهایی که تنها فرصت دیدن رنگ انار ساعت دوازده تا سه ی نیمه شب بود در سالنی که شاید تنها ده نفر پرش می کردند . روزهایی که تکرار ناپذیرند . . .
زیاد فکر کرده ام به حالت نسل گذشته که در دوران پیش از تلویزیون زندگی می کردند . یا نسل گذشته تر از آنان که دوران طلایی سینمای صامت را دیده اند . و بعد نسل امروز که توده ی نسخه های ندیده ی دی وی دی عجیب ترین فیلم های تاریخ سینما افتخارشان است . نسلی که حتا بسیاری از دانشجویان سینما یش هم مبتلا به همین بیماری هستند . دانشکده را که می بینم . . .
دوران ما دوران اسطوره زداییست . اما از سینما بدون این جنبه ی آیینی – اسطوره ای چه چیزی باقی می ماند به جز همان تسلسل ابلهانه ی صدا و تصویر که در تلویزیون هست ؟ شاید کمی پیر شده ایم . شاید روزگارمان گذشته . شاید چیزهایی هست که نمی فهمیم . اما برای من هنوز وقتی چشم اندازی در مه را می بینم , مهمتر از کشف رمزها و خرده رمزها , مهمتر از نقد و تحلیل ساختاری – محتوایی , و مهمتر از انتقاد به آنجلوپولوس _ که اگر این کار را که من می گویم می کرد بهتر بود ! - , جادوییست که این فیلم به من هدیه کرده است . جادویی که شاید سرنوشت تمام کار و زندگی سال های بعدیم را مشخص کرده است . برای من هنوز سینما , سینماست . . .

Thursday, February 08, 2007

 

چرا همه‌ی حرف‌هایمان را یکریز و یکجا نمی‌زنیم
تا بعد چند سال زندگی کنیم
از تکه ـ تکه حرف‌زدن
خوابیدن و بیدارشدن خسته شده‌ام *


و گریزی نیست . چیزهایی در زندگی ، طلسم است . سیاه یا سپید فرقی نمی کند . همین که کمی از چشم و دست و دلت را حرامشان کرده باشی کافیست . همین که چند یا چندین روزت را تا خود خود غروب به خونابه و نکبت کشیده باشند یا چند یا چندین شبت را تا خود خود صبح پر از چشم های سیاه ناخوانده و بوی مه دریای شمال کرده باشند .همین که پیش زخم های اساطیریشان میان نمک غلت زده باشی یا پابه پای خسته ی پینه بسته شان به ریش های تنک ابدیت خندیده باشی . همین که وقتی از وقت ها از خواب پریده باشی و به دیوار تنگ کوتاه اتاقت زل زده باشی و با دشنام های عاشقانه بوی غریب تنشان را در تاریکی حس کرده باشی . همه ی همین هاست که طلسم را طلسم می کند و ما را فرزندان قابیل . نیست ؟
آدم هایی را می شناسم که طلسم هایشان را قاب دیوار اتاق پذیراییشان کرده اند ، یا گلدان کوچک جلو آینه ی دستشوییشان ، یا حتا فندک رومیزی اتاق خوابشان . آدم هایی را می شناسم که طلسم هایشان را روی بساط جمعه بازار ها پهن می کنند ، یا کسانی را که مثل یک زخم کهنه پیش چشم رمال ها و پااندازها و شیادها هی باز و بسته شان می کنند ، یا کسان دیگری را ، که تمام تمام طلسم پوشیشان وقت های مستی و راستی از دست می رود . آدمیم دیگر . نه ؟
این زمستان کمی بیشتر از پیش به این چیزها فکر می کنم . به طلسم هایی که داشته ام و حرامشان کرده ام ، یا دارم و روی دست دلم مانده اند . فکر می کنم که با این همه طلسم مرده و زنده چه می شود کرد ؟ ماندنی ها را چطور می شود دور از دست ها و چشم های مزاحم نگاه داشت و رفتنی ها را چطور بی ترس سال ها هم سلول شدن با جنازه شان می شود بدرقه کرد ؟ آسان نیست . باور کنید . دست کم گرفتن طلسم ها دیده ام که چه به روز آدم میاورد .
گاه می گویم شاید قرار است طلسم بی رقیبی باز مانند آن روزها از جایی ، روزنه ای ، زخمی ، ناگهان زبانه بکشد و مهار تمام این آشفتگیها را و خودم را میان دست های رنگ پریده اش بگیرد ، یا شاید قرار است باز شعر بخوانم که سایه بان آرامش ما ، ماییم ، و جان بکنم که از میان این پراکندگی های مطلق متنافی نظمی بیرون بکشم ؟ یا قرار است در به در کوچه ها را گز کنم که به لحظه ای ، آدمی ، سایه ای بر بخورم ؟
و جواب همیشه ساده است : نمی دانم . آدمیم دیگر . نه ؟ همین چیزهاست که طلسم ها را طلسم می کند : دور و درد آور و انقیاد نا پذیر ، و ما را آدم می کند : مجنون و خودآزار و هذیان گوی ، و وادارمان می کند که در انتهای تمام مستی ها هم هیچ گاه ازیاد نبریم که فرزندان قابیلیم ، فرزندان میمون بزرگ ، و بارکش تحمل ناپذیر ترین طلسم دنیا . طلسمی ، که خودمان هستیم ، و از آن هیچ گریزی ، نیست .


* شهرام شیدایی – آتشی برای آتشی دیگر

Monday, January 22, 2007

 توضیح

هیچ تقصیر من نبوده که کسانی که بیرون از این زندان فیلترها هستند این مدت صفحه ام را به آن صورت ابلهانه دیده اند . در ایران بخش عکس سایت بلاگ اسپات فیلتر شده و کسی اینجا ناگزیر آن بک خاکستری قدیمی را نمی دیده که حذفش کند تا امروز که اتفاقا با فیلتر شکن گذرش به صفحه اش می افتد . . . عذرش را از چشم هایتان بابت آزاری که این مدت برای خواندن دیده اند بپذیرید . همین .

Wednesday, January 03, 2007

 

چیزی هنوز در این تن فروشی ها هست که نمی فهمم . هرچند لاف فهمیدنش را زده ام . به چشمهایش , حرکات ریز دور از دست لبهایش و گوش ظریف راستش که نگاه می کنم . . .
قرار نبوده که اینجا باشد شاید . قرار بوده یک روز عصردرگرمای بی ترحم سواحل اسپانیا جان بدهد . یا زن اسکیمویی باشد که به فاتحان تقدیمش می کنند . یا حتا پروانه ی کوچک تک رنگی با بال های سوراخ سوراخ مندرس , که جسدش را روزی , میان برگ های پاییزی پیدا کرده بودیم . همه ی این ها اما هست و نیست . همین است شاید که می گویم قرار نبوده اینجا باشد . دست هایش را , این طور آرام که در سکوت تکان می دهد و لبخند می زند . . .
هنوز گمان نبرده ام که لال است . پیداست فهمیده لااقل , که الان وقت حرف زدن نیست . شاید کمی پیشتر داشته حرف میزده که اخمی , چشم غره ای , نگاه کثیف دل آزاری , صدایش را بریده , و این طور میان زمین و هوا معلق نگهش داشته . از کجا معلوم ؟ با همین طور مبهوت نگاه کردن هم که نمی شود فهمید . بوی رطوبت اقیانوس هم ندارد که بشود یاد برف و بدن های برنزه و لغزندگی سپیدارها افتاد . گیرم که چند خراش ساده ی کوچک هم این گوشه آن گوشه ی پاهای سنگیش افتاده . حالا این یعنی که مثلا سردش است و باز تنش درد گرفته و دلش سخت هوای راه رفتن روی برگ های سرخ و زرد را کرده ؟ هنوز گمان نبرده ام . . .
چیزی که هست همین است که همه چیز کامل است . حلقه ی مردان آلوده ی چشم تنگ , لبخند نقاشی شده و لاله ی ظریف گوش راست . قرار است عبور کنیم . او سرش را به آن طرف بگرداند که یعنی ندیدمت . و من بغضم را فرو بدهم , دست هایم را در جیب مشت کنم , ترانه ی کوچک زمستانیم را بخوانم , و بگذرم .
رنگ تنت رنگ مسی
نه رنگ پوست هر کسی . . .
گفته بودم که همه چیز کامل است . همین که از پیش چشم هایم نا پدید شود , همین که با برگزیده ترین مردان تنگ چشم به سفری کوتاه برود , همین که خراش های جا به جای پاهایش چند برابر شود , می شود نشست , و بی اعتنا به سکوت و سرما و ساحل های دوردست , به تصویر هایی فکر کرد که دستان یخ زده اش , آن طور با آرامش , میان هوای کثیف دود زده , انباشته از چرک چشم ها , می کشیدند . . .
گفته بودم که . چیزی هنوز در این تن فروشی ها هست که نمی فهمم . چشم هایش را , حرکات ریز دور از دست لب هایش را , و گوش ظریف راستش را , که به یاد می آورم . . .

Wednesday, September 27, 2006

 

چند قطره آب خاکی چرک رنگ
چند برگ پوسیده ی مستاصل
چند دوراهی بیابانی بی انتها
آدم های آمده می روند
آدم های نیامده می آیند
و آدم هایی
معطل پشت دروازه های سیاره ی حرام زاده
همچنان ناخن انگشت های اشاره شان را
با دندان های سپید رنگ پریده
می گزند
بودای کوچک من
با چشم های بسته
اشک می ریزد
با موهای بلند
سپید و یکدست
و ناخن های کوتاه دست چپش
با اشاره های گنگ مردد
آسمان را شیار شیار می کنند
دست هایم سردند
آتش سیگارهایم تلخ
و پیشانیم
هنوز همان طور داغ . . .
*
چند برگ پوسیده ی مستاصل
چند قطره آب خاکی چرک رنگ
چند دوراهی بیابانی بی انتها
پاییز خوب من
باز آرام
رسیده است .